صدای انقلاب >>  عمومی >> اخبار ویژه
تاریخ انتشار : ۲۵ آذر ۱۴۰۲ - ۱۸:۲۲  ، 
کد خبر : ۳۵۴۲۶۹

رادیو صدای انقلاب 915 | داستان: شرم

نفیسه محمدی/ دیوانه شده بود. دیوانگی که شاخ و دم نداشت. همین کارها، یعنی دیوانگی محض. چندبار خیز برداشت تا شیشه مغازه را پایین بیاورد، اما به هر زور و ضربی بود، جلویش را گرفته بودند. زیر بار نمی‌رفت. مدام فکر می‌کرد فریبش داده‌اند یا قصدشان این است که کلاه سرش بگذارند. باقی کتاب‌ها را جمع کرد و توی جعبه گذاشت. دو سه جمله هم زیر لب نثار کتابفروشی کرد و از مغازه بیرون آمد. کلی برای این کتاب زحمت کشیده بود. حالا نصف کتاب‌ها را برده بودند و شاگرد کتابفروشی همراه پیرمردی که همیشه آنجا پرسه می‌زد، حرف‌های نامعلومی می‌زدند. معلوم بود کتابفروش نیمی از کتاب‌ها را فروخته و خودش آفتابی نمی‌شد که جواب پس بدهد. شاگرد مغازه هم نمی‌توانست حامد را آرام کند....
پایگاه بصیرت / رادیو صدای انقلاب 915
نظرات بینندگان
آخرین مطلب
ارسال خبرنامه
برای عضویت در خبرنامه سایت ایمیل خود را وارد نمایید.
نشریات